پارساپارسا، تا این لحظه: 13 سال و 6 ماه و 28 روز سن داره

پارسا مرد کوچک

هنرمند مامان !

مسلما همه بچه ها استعداد های ذاتی فراوونی دارن که پدر و مادر ها باید اونها رو بشناسن و راحت از کنارش نگذرن .. پسرک دو سال و نیمه این خونه در ساختن برج های متقارن عجیب و غریب و نقاشی کشیدن مهارت فوق العاده ای نسبت به سنش داره که امیدوارم بتونم کمکش کنم تا ازشون استفاده کنه در اینده   تا میام از سازه های لگوئیش عکس بگیرم خرابشون می کنه این دوتا سالم مونده بودن ! لازم به ذکر است که اینها رو بدون هیچ کمک و راهنمایی می سازه اینجام اورد نشونم داد گفت مامان ببین مورچه کشیدم ! در حالی که ما هیچوقت براش مورچه نکشیده بودیم یه ماشالله بخونین واسه تمام بچه های گل دنیا که همیشه سالم باشن   ...
29 فروردين 1392

سلمونی بچه ها

قضیه سلمونی رفتن و جیغ و گریه ها و دست و پا زدن های پارسا و دعوای ما با اآقای سلمونی و نیمه کاره بیرون رفتن از سلمونی و ... رو قبلا نوشتم .. چندین ماه بود بعد از اون قضیه که دیگه سلمونی نرفته بودیم و هر از گاهی من یا مامانم (مامانی پارسا) توی خواب موهاشو ذره ذره کوتاه می کردیم اونم به چه مصیبتی .. تازه خیلی هم سخت بود چون همه جاش پر از مو می شد و هی هم سرشو تکون میداد و ارامشش هم در خواب از بین می رفت که کار درستی نبود موهاش تا روی گوش هاش بلند شده بود اما منو باباش تصمیم گرفته بودیم دیگه نبریمش سلمونی ! تا اینکه یکی از اقوام آقای همسر که ساری هستن و از احوالات سلمونی رفتن ما آگاه بودن خبر دادن که نزدیک منزلشون یک سلمونی مخصوص بچه ها باز ش...
28 فروردين 1392

پسر شجاع

ساعت دو نیمه شبه منو پارسا باهم بیدارم دارم ذره ذره کارهای بیشمار خونه رو می کنم  پارسا هم زیر دست و پام بازی می کنه .. مگس کشو میاره می گه مامان اگر سوسک یا پشه اومد اصلا نترس من برات می کشم اخه من پارسای شجاعم !! چشم مامان جان خیلی ممنون !
24 فروردين 1392

چندتا عکس

این چندتا عکس در ادامه پست قبلی هست که وقت نشده بود بذارم : بازی با رنگ انگشتی توی حمام منتظر برای تولد بابا دیگه تدارکات طول کشید پارساخان هم حوصله اش سر رفت !! این ماشین رو هم که خودش کشیده نقاش کوچولوی من .. خوشحالم که استعداد نقاشیش به باباش نرفته !! جدیدا خیلی توی نقاشی هاش بیشتر به جزییات دقت می کنه مثلا برای ادمش سوراخ دماغ هم می کشه و یه چیزای دیگه که سانسوریه !!! ما شاالله و لا قوة اله بالله العلی العظیم ...
23 اسفند 1391

29 ماهه که پسرک این خونه ای

ماه ها تند و تند می گذرن .. بزرگتر می شی و عاقل تر .. گاهی بهانه گیر و بداخلاق می شی و گاهی شیطون و شاد .. گاهی مدت ها خودت با حوصله با اسباب بازی هات بازی می کنی و گاهی هم حوصله ات اازشون سر می ره و نگاهشون نمی کنی و همش می گی مامان یه چیزی بده یه چیزی بده دیگه کلمه ها رو اشتباه نمی گی و مثل آدم بزرگ ها حرف می زنی .. وقتی منو بابا داریم حرف می زنیم تو هم دوست داری مثل یک ادم بزرگ توی بحث شرکت کنی و چیزی برای گفتن داشته باشی .. مثل بابا میری کشیک می ری ویزیت اونم روزی چند بار و پول میاری خونه میگی مامان ازم بپرس چه خبر بوده و چندتا مریض داشتی؟.. قدت بلند شده اما وزنت تغییر نمی کنه و خیلی لاغر شدی . این لاغریت کلی منو بابا رو نگران کرده اما...
21 اسفند 1391

پست تصویری

یازده بهمن که گذاشت پسرکم دو سال و 4 ماهه شد ... بذار حساب کنم .. اهان می شه 28 ماهه !! این مدت که تلویزیون همش مشغول سرودهای حماسی و راهپیمایی و اینا بود پسرک مام هی یه تیکه پارچه می گرفت دستش می گفت مامان این پرچم ایرانه بعد می دوید و می گفت ایران ایرا ن .. دوست داریم ایرانی .. 22 بهمن ! و من و باباش متعجب از توجه پسرک به تلویزیون و برنامه هاش ! هر جا که من و باباش باشیم سریع بشقاب خوراکی یا اسباب بازی هاشو برمیداره میاد اونجا کنار ما .. وقتی منو بابا دو طرف اپن آشپزخونه روی صندلی های اوپن نشستیم و داریم حرف می زنیم می دوئه می ره صندلی آبی کوچولوشو میاره توی آشپزخونه کنار ما می ذاره و می شینه اون پایین و می گه مامان و بابا با منم حرف ب...
23 بهمن 1391

تعطیلات در ساری

تعطیلاتی که گذشت که مصادف بود با اربعین مام از سه شنبه عازم ساری شدیم شهر آبا و اجدادی مامان و بابا هم برای دیدن مامان بزرگ و بابا بزرگ (پدری) و هم اینکه چون خونه مامانی (مادر بزرگ مامان خانوم ) به رسم چندین ساله به مناسبت اربعین روضه دارن و همه فامیل هم اونجا جمع بودم مخصوصا دایی دوست داشتی مامان هم بعد از مدتی طولانی از خارج اومده بود و اونجا بود .. خلاصه با یک تیر یه عالمه نشون رو زدیم هم در مراسم عزاداری شرکت کردیم و پارسا هم با پیرهن مشکی ای که مال کوچولویی های باباش بوده و مامان بزرگش اینا نگه داشته بودن تا حالا و الان اندازه پسرک شده توی مراسم رفته بود و خیلی هم دوست می داشت و بدون اینکه سر و صدا کنه بغل باباش می نشست تا اخر مجلس و ...
16 دی 1391

پسرم کمک کن من +27 ماهگی

پسرکم با همه کوچولوئیش خیلی دوست داره توی کارای خونه به ما کمک کنه یکی از کارایی که خیلی دوست می داره دراوردن لباسا از توی ماشین لباسشویی و کمک در پهن کردن اوناس تا در ماشین رو باز می کنم خودش بدو بدو می ره سبد رو میاره و می ذاره جلو ماشین و یکی یکی و بادقت لباسا رو در میاره می ریزه توی سبد بعد هم خودش سبد پر از لباسو بلند می کنه از پله آشپزخونه میاره پایین و می بره نزدیک آویز رخت می ذاره .. بعدم یکی یکی می ده دست من تا پهن کنم بهش می گم مامانی به دوربین نگاه کن ازت عکس بگیرم .. می گه نه صبر کن مامان باید تیریپ بگیرم ای من فدای اون چهار زانو نشستنت بشم...بیست و هفت ماهه  شدنت مبارک باشه عزیزم !!!!!!!!!! ...
12 دی 1391

بدون عنوان

این روزا هی باید خاطرات روزای کوچولوییت رو برات تعریف کنم مامان این خط خطیهای روی فرشو تعریف کن !(برای هزارمین بار !!!) هیچی مادر پارسا جان که کوچولو بود یه بار خودکار بابا رو ورداشت وقتی من رفته بودم دستشویی بجای اینکه توی دفترش نقاشی بکشه اشتباهی روی فرش خط خط کشید ... بعد من اومدم گفتم پارساااااااااااا مامان چیکار کردی ؟ بعد چی شد مامان ؟ من چی گفتم بهت؟ تو گفتی ببخشید مامان .. بعد تو خوشحال شدی مامان ؟ آره پسرم بغلت کردم بوست کردم بعد چی شد مامان بگو .. بگو دیگه خوب چیزی نشد مامان دیگه رفتیم دفتر اوردیم توش نقاشی کشیدیم باهم بعد چی شد بگو مامان؟ هیچی مامان شب شد رفتیم خوابیدیم و این بعد چی شد همین طور ادامه داره !!!...
9 دی 1391

فروشگاه پسرم

دیشب داشتیم توی اتاق بازی می کردیم می گه مامان بیا ازم یه چیزی بخر... صبر کن مامان کفشامو بپوشم (یه جفت صندل داره که بخواد کار مهمی توی خونه بکنه حتما اونا رو می پوشه و یه چیز جالب اینکه هیچ وقت تا حالا صندل ها شو عوضی نپوشیده ) حالا من شدم مشتری ! سلام آقا سلام ! میخوام واسه بچم یه چیز خوب بخرم چی دارین تو مغازتون ؟ کتاب خوبه ؟ازین کتابا داریم میخواین بخرین ؟ کتاب؟؟!! خوب یه کتابی بدین که توش عکس نی نی ها داشته باشه نی نی ؟؟ باشه الان می دم .. (و می گرده چندتا کتاب بهم می ده ) اینا بهترن؟ بله آقا یکی شو ور می دارم.. دیگه چی دارین؟ ازین ماشینا داریم خوبه ؟پازل داریم .. ازین لگو ها هم داریم نه ماشی...
8 دی 1391