پارساپارسا، تا این لحظه: 13 سال و 6 ماه و 20 روز سن داره

پارسا مرد کوچک

روز دوچرخه ای

سلام .. بعله برگشتیم .. البته بودیم ولی نمی دونم چرا وقت برای وبلاگ نوشتن نبود .. الان هم پارسا مشغول ماشین بازی با باباشه که من اومدم اینجا وگرنه همش می گه مامان حوصله ام سر رفته بیا با من بازی کن و نمی شه که با تمرکز بشینم و بنویسم البته در حالیکه باباش داره سر لپ تاپش بشدت درس می خونه  توی این مدت که ننوشتیم کلی اتفاقای خوب و نوشتنی داشتیم که خب دیگه تاریخش گذشته البته شاید بعضیاشو با عکساش گذاشتم اینجا که بمونه برامون  فعلا از آخری شروع کنم .. یکی از بیاد موندنی ترین روزها توی زندگی هر بچه می تونه باشه .. روزی که اولین دوچرخه اشو می خره !!!! تابستون پیش که برای چند ماه رفته بودیم تهران اسکوترش رو هم برده بودیم و وقت بر...
14 ارديبهشت 1394

بدون عنوان

الان بیشتر از یک ماهه که تهرانیم .. موقع اومدنمون برای پارسا توضیح دادم که قراره مدت طولانی تهران پیش مامان بزرگ و بابا بزرگش بمونیم و بابا هم از پیشمون بره و از اسباب بازی ها و کتاب هاش هر کدومو که فکر م یکنه دلش براش تنگ می شه رو با خودش بیاره که خوب اونم تعداد زیادی از ماشین کوچیک هاش و چندتا کتاب و توپ و چیزای دیگه برداشت و با خودش اورد ..  اینجا سرگرمی های زیادی داره .. الان که دیگه هوا رو به خنکی می ره اما تا وقتی هوا گرم بود هنوز خیلی آب بازی می کرد و باغچه ها رو آب می داد و گاهی هم توی حوض می رفت و یا اسباب بازی هاشو می ریخت توی حوض و باهاشون بازی می  کرد  تازه تاب هم داره و اسکوترش رو هم که با خودمون آوردیم و گا...
8 شهريور 1393

روزی که یک اتفاق خوب افتاده

بعضی روزها باید یادمون باشه .. روزی که اولین بار میوه زندگیمون تونست خودش بشینه .. راه بره .. اولین کلمات رو گفته . اولین دندونش در اومده .. اولین ها .. تازه ها .. تازه هایی که بعدا تکراری و عادی می شن برامون و یادمون م یره که روز اول چقدر از شنیدن کلمات اشتباهی که م یگفته ذوق کردیم و بالا و پایین پریدیدم .. چقدر اولین قدم های سست و نا متعادلش قند توی دلمون آب کرده ..  دیروز هم یکی از همین روزها برای ما بود .. بعععععععععععععععععععععله  دیروز بعد از دو جلسه کلاس نقاشی رفتن (اونم با فاصله های زیااااااااااااااااد یعنی یکش قبل از عید .. یکیش توی اردیبهشت و سومیش هم دیروز !!) پسرک ما تنهایی توی کلاس نشست و وقتی کلاسش تموم شدو ا...
5 تير 1393

پارسا واسکوترش

هفته پیش مامان بزرگ و بابابزرگ پارسا اومدن دیدن ما و یک عاااااااااااااااااااااااالمه برای پارسا هدیه اوردن که بعضی هاشم سوغاتی مشهد بود از جمله یک اسکوتر آبی رنگ که پارسا از دیدنش خیلی خوشحال شد و از همون روز حسابی باهاش سرگرم شد ..  من با خودم فکر کرده بودم که این دفعه که بابابزرگش اینا اومدن بریم باهم براش یه دوچرخه بخریم چون یک سه چرخه داشت که یکساله بود براش خریده بودیم و با اینکه رکاب هم داره و خیلی خوشگله اما ازینایی هست که رکابشون به چرخ جلو وصله و در نتیجه رکاب زدن برای بچه ها سخته . .. قصدم این بود که اگر میشه اونو بفروشیم و بجاش یک دوچرخه بخریم .. مخصوصا که پسر همسایه که شش ماهی از پارسا بزرگتر هم هست یک دوچرخه داره و خیلی ...
7 خرداد 1393

عکسای قدیمی

داشتم فایل های حجیم و شلوغ و پلوغ عکسای پارسا رو مرتب می کردم تصمیم گرفتم حالا هم که مامان بزرگ پارسا اینجاست و کمتر سراغ من میاد و یکریز داره با مامان بزرگ بازی می کنه یک سری رو هم توی وبلاگش بذارم  به لطف این دوربین های دیجیتالی این بچه های امروزی اینقدر فیلم و عکس از بچگی هاشون دارن که فکر کنم دلشون رو بزنه .. من که اینقده دلم میخواست یک فیلم چند ثانیه ای از بچگی هام داشتم هعی .. همون 10-20 تا عکسی هم که داره رنگش به مرور کم می شه رو هم دایی و عمو و خاله ازمون گرفتن ما خودمون تا سالها دوربین نداشتیم ..  تشریف بیارین ادامه مطلب ... شمام ازین کتابا  دارین ؟ اینو خیلی وقت پیش حدود دوسال پیش خریده بودم و خیلی بامزه بود برا...
7 ارديبهشت 1393

یک روز بیاد ماندنی ..

دیروز برای هممون یک روز خیلی خوب و بیاد موندنی بود .. روزی که حتما بعدا ها برای پارسا یکی از خاطرات زیبای کودکی اش خواهد شد  تصمیم قاطع گرفته بودم که حتما بعد از عید که هوا خوب تر شد و از برف و سرما دیگه خبری نیست برم بگردم و یه کلاسی جایی برای پارسا گیر بیارم که هفته ای یکی دو ساعت هم شده بین بچه ها باشه و هم روابط اجتماعیش قوی بشه هم از کسالت همیشه در خونه بودن در بیاد ..  و ازونجایی که جوینده یابنده است از مسافرت عید که بر می گشتیم سر خیابونمون یهو نگاهم به یه تابلوی سبز کوچیک افتاده که نوشته بود دار القران ولیعصر .. خردسالان کودکان بزرگسالان ..  با خودم گفتم حتما بعدا یه سری به اینجا بزنم و ببینم چه خبره و آیا برای پ...
23 فروردين 1393

دنیا

(دیشب ساعت حدود یک پارسا روی پاهای من در حال خواب و لالایی گوش کردن )    : مامان دنیا کجاست ؟ همین جا دیگه همین شهرا خونه ها همه جایی که آدما هستن دریا ها و اینا دیگه  پس وقتی می گی ما هنوز به دنیا نیومده بودیم یعنی کجا بودیم ؟ من :    یعنی ... یعنی ... یعنی پیش خدا بودیم  پیش خدا چیکار می کردیم ؟ اونجا چه شکلیه ؟ من  :   خووووووب ... یادم نیست الان مامان جون اونموقع اندازه مورچه بودیم منتظر بودیم که به دنیا بیایم !!!! الان بگیر بخواب خیلی دیره دیگه حرف نزن !!!!!! من : ...
22 فروردين 1393