پارساپارسا، تا این لحظه: 13 سال و 6 ماه و 28 روز سن داره

پارسا مرد کوچک

کفش نو

بالاخره این دفعه که رفته بودیم ساری رفتیم به یه بدبختی براش کفش نو خریدیم .. راضی نمی شد که ..تا بهش می گفتم بریم کفش بخریم گریه و زاری که نه من خودم کفش دارم نمی خوام مجبور شدم یکی از کفشاشو ببرم با خودم اندازه بگیرم یه شماره بزرگترشو براش بگیرم چون اون اصلا حاضر نمی شد پاشو بذاره توی مغازه کفش فروشی چه برسه به اینکه بخواد کفشی رو پرو کنه حالا هم که کفش خریدیم حاضر نبود اونو بپوشه .. می گفت کفش خودمو  می خوام می گم اون دیگه پاره شده .. می گه نه من کفش پاره میخوام بپوشم .. فقط کفش پاره دیگه با یه سری گریه و زور کفشو پاش کردیم و رفتیم بیرون که دیگه بیخیال شد و خوشش اومده بود از کفشش   --------------------------------------...
6 دی 1391

اقیانوس ما

اینم هنر مامان و پارسا و اقیانوسی پر از ماهی های رنگ و وارنگ که توی اتاق پسرک و با کمک خودش درست کردیم .. البته کارمون هنوزم کامل نشده و دیگه تنبل شدیم .. قرار بود تهشم پر از علف های دریایی و مرجان باشه و انواع صدف ها که حتی نقاشی بعضیاشم تموم شده اما دیگه نچسبوندیم .. .. و یه عالمه حباب که قرار بود واسه ماهی ها بذاریم .. ...
26 آذر 1391

کیک پزون مامان و پارسا

چند روز قبل از محرم بود که من (یعنی مامان) خیلی دلم کیک میخواست اونم از نوع خانگی و داغ داغ .. بخاطر همین یه عالمه مجله آشپزی همه جای خونه ریخته بودم و دنبال یه دستور خوب می گشتم که زیادم تکراری نباشه داشتم یکی از مجله ها رو ورق می زدم که یه کیک دیدم به اسم (کیک با کره بادام زمینی) یادم افتاد که مدت زیادیه یه قوطی کره بادوم زمینی توی یخچال داریم که بابایی خریده بوده اما مدتیه که دیگه نمی خوردش و همین طوری مونده بود تو یخچال .. پاشدم و تاریخشو دیدم که هنوز خیلی وقت داره .. به مواد اولیه کیک نگاه کردم دیدم بعضیاشو نداریم اما می شد بدون اونها هم کیک رو درست کرد این بود که سریع دست به کار شدم موقع استفاده از همزن پارسا می ترسید و گریه م...
15 آذر 1391

اشتباه های دوست داشتنی !!

مامان امشب مسکام  نزنمممممممممممممممم مامان بیا در یچخالو باز کن می خوام یه چیزی وردارم آجخون آجخون مامان بیا داره پلنگ صورتی می ده مامان یادته تلودم بود دست می زدیم شمع فوت کردیم؟؟!! مامان دیربون کجاست میخوام ازت یه عسک  بگیرم ! ببین مامان مک کوئین داره با ماتر مساقبه می ده اشتباه هایی  که دلم نمی خواد حالا حالا ها درست بشن هر چند تند تند دارن تموم می شن   ...
15 آذر 1391

بلبلک من

پسرم چندوقت پیش (شاید حدود یکماه پیش) یاد گرفته بود بگه "اشهد ان علی ولی الله " به خاطر همینم باباش براش یه جایزه خرید .. یه ماشین فلزی که دوست داشت مدتیه که یاد گرفته صلوات رو کامل می گه .. بهش می گم پارسا واسه این صلواتت هم یه جایزه برات می خریم پسرک: نه مامان من خودم جایزه دارم اینا ها .. (می ره ماشینشو میاره نشون می ده ) پسر قانعه دارم من؟؟؟!! -------------------------------------------------------------------------------------------------- می گه مامان منو می بری مشهد ؟ می گم اره مامان ان شالله می ریم .. تازه با هواپیما هم می ریم .. ظهر تا باباش از در رسیده تو با خوشحالی می گه بابا بابا ان شالله می خوایم...
18 آبان 1391

تولد دو سالگی

حالا دیگه مرد کوچیک این خونه یک هفته است که دو ساله شده .. توی این دو سال چراغ خونه ی ما بوده و اگر هر لحظه صدها هزار بار به خاطر وجودش و سلامتیش سر به سجده بذاریم و خدا رو شکر کنیم در مقابل نعمت به این بزرگی و زیبایی هیچ قدردانی به حساب نخواهد امد پسرکی که از شش ماهگی ماما و بابا می گفت و در یکسالگی کلی کلمه می گفت .. ما رو جون به لب کرد تا راه بره و بقول خودش یک موش تنبله . در یک سال و شش ماهگی کامل جمله می گفت و حالا یک سخنران شیرین زبونه برای تولد هم مثل پارسال فقط مامان بزرگ وبابا بزرگ پدری به خونه ما اومدن و پارسا از بودن اونا خیلی خیلی شاد بود و با رفتنشون هم خیلی ناراحت بود و تا چند روز بهانه می گرفت حالابریم سراغ اخبار تصویری ...
19 مهر 1391

بدون عنوان

مرد کوچک این خونه دو روز دیگه دو ساله می شه خدا رو شکر می کنیم به خاطر همه چیز این مدت فقط نگران دندوناش هستیم که دیگه به ابسه رسیده و داره خیلی اذیتش می کنه که امیدوارم این مشکل کوچیک هم حل بشه به لطف خدا قراره یه جشن کوچولوی 5 نفره براش بگیریم با حضور مامان بزرگ و بابابزرگش که عکسهاشو با خاطرات این سالی که از عمر کوچولوش گذشته در پست های بعدی خواهم گذاشت فعلا چندتا عکس می ذارم که توی البوم وبلاگیش بمونه و دوستاش و خاله های مهربون هم ببین این کادوی تولد پارسالشه . البته یکی از کادوهاش چون زیاد بودن.. این روزا خیلی بهش علاقه پیدا کرده و همش می گه می شه سوارم کنید لطفا ؟! قربان ادبت بشویم پسرک بروی چشم !! حالا برین ادامه مطلب ...
9 مهر 1391

عکس 4

خودش بستنی می خوره عاشق این تریپ ماشین بازیشم .. تندی این مدلی می شه و مدت طولانی با یک ماشین بازی می کنه با خودش و با راننده خیالی ماشین هم حرف می زنه یاد کوچولویی هاش کرده .. اصلا می شه فهمید زیر این پارچه پارسا قایم شده ؟ نه !!!! صبحانه اش ...
26 مرداد 1391

دریا

بعد از ظهر جمعه که پارسا هم حوصله اش سر رفته بود یا بقول خودش دلش حوصله داشت و آفتاب هم خیلی خیلی داغ بود قرار شد بریم دریا تا پسرک آب بازی کنه اینجا آماده شده که بریم ! بقیه اش روی توی ادامه مطلب ببینیم ! اولش که رفتیم کلی غر داشت و اصلا حاضر نبود بازی کنه و خیس بشه .. تا حالا هم توی دریا آب بازی نکرده ! کم کم به این راضی شد که روی شن ها بشینه و یک موج بزرگ اومد و پاهاشو خیس کرد ! بعد کم کم بابارو راضی کردم که لنگه های شلوارشو بزنه بالا و دست پارسا رو بگیره ببره جلوتر تا ترسش کمتر بشه .. اونام دست همدیگه رو گرفتن و کنار ساحل باهم راه می رفتن کم کم اینقدر خوشش اومد که هی دست باباشو می کشید و می گفت بریم تو ...
24 مرداد 1391