پارساپارسا، تا این لحظه: 13 سال و 7 ماه و 3 روز سن داره

پارسا مرد کوچک

بدون عنوان

پنجشبه رفتیم بیرون به قصد سلمونی و کوتاه کردن مو .. اول رفتیم فروشگاه بامزی که براش اسباب بازی جدید بخرم اینایی که داره براش تکراری شده .. سعی می کنم هر از گاهی بعضی از اسباب بازی هارو بذارم کنار و بعد از مدتی دوباره روشون کنم تا براش تازگی داشته باشه اما دیگه خودم خسته شدم راستش خودم دلم چیز جدید می خواست یه سری اشکال رنگارنگ براش گرفتم که داخل هم چفت می شن و می شه با هاشون یه زنجیری ساخت .. یه پازل انگشتای پا .. این اواخر خیلی علاقمند به پا شده هی ورقشو میاره می گه پا براش بکشم یا میاد انگشتای پاهای مارو می گیره و قلقلک می ده .. البته این پازله براش سخته و فکر کنم زیاد هم جذاب نیست باید بذارمش کنار تا وقتش برسه و بهش بدم کلی هم سری کتا...
27 فروردين 1391

واکسن 18 ماهگی

سلام و سال نو همه مبارک  امروز 16 فروردین ما رفتیم و غورباقه واکسن یکسالگی رو هم قورت دادیم .. پسرکم دست چپش حسابی درد می کنه و اصلا نمی تونه تکونش بده و هی می گه درد درد گاهی هم از زور درد گریه می کنه منو بابایی سعی کردیم تا جایی که می شه سرگرمش کنیم تا یه کمی حواسش از درد دستش پرت بشه براش سی دی بی بی انیشتین گذاشتم و فیلم هایی که توی عید ازش گرفتم و توی اونها هم پدر بزرگا و مادر بزرگاش هستن .. بیحال و حوصله اس و برعکس اینکه یه جا بند نمی شد اصلا از روی تشکش تکون نخورده .. دستش رو با احتیاط کنار سینه اش نگه داشته الانم بعد از دو سه ساعت ناله کردن خوابش برده ! ...
16 فروردين 1391

بلبل ما

توی دستشوییم میاد هی در می زنه مامان :کیه کیه ؟ پارسا: من من مامان:تو کی هستی؟ پارسا:آدوم آدوم ( منظورش آدمه !) مامان:آقای آدم تا حالا کجا بودی؟ پارسا:فاه فاه (راه) اینا عین قصه کتابی هست که براش می خونم آدم رفت در زد مامانش گفت کیه کیه گفت ................             ************************ اومده ازم آب می خواد منم هر چی می گردم شیشه آبشو نمیابم ..وقتی یه چیزی م یخواد باید زود بهش برسه وگرنه گریه می کنه .. دیدم داره گریه اش شرو ع می شه شروع کردم همین طور که همه جا رو دنبال شیشه آب می گشتم هی صدا می زدم : آااااااااااااب .. آااااااااااااااب کجاییییییییییییییی؟ ازین ک...
22 اسفند 1390

کتاب

این روزا یکی از بهترین سرگرمی هاش کتابه .. عاشق اینه که براش کتاب بخونم .. کشوون کشون یه کابشو میاره هر جایی که من هستم بعد هم به یه کلمه هایی مثل اه اه .. یا در در بهم می فهمونه که براش بخونم .. خوندن باباش رو همیشه قبول نداره اما گاهی به اونم راضیه .. زود چهارزانو می شینه و آماده ی گوش دادن می شه .. یه کتاب داره که توی هر صفحه اش عکس یه نی نی داره .. برای هر عکسی یه داستانی ساختم براش .. از خودش هم می پرسم .. اداشونو در میاره و یه کلمه هایی از داستان رو می گه .. عاشق یه صفحه اس که بچه هه اسباب بازیشو کرده تو دهنش .. که من نچ نچ کنم و به نی نیه بگم باید از دهنش در بیاره .. بعد ادای منو درمیاره .. یه کتاب دیگه داره که شکلای ساده ای داره ...
11 اسفند 1390

17 ماهه ی مامان

پسرکم هفته دیگه 17 ماهه می شی و من حتی بهت 16 ماهگیتو تبریک نگفتم .. دیگه خیلی وقت نمی کنم بیام اینجا و خاطراتتو و روزایی شیرینی رو که باهم داریم توی وبلاگت بنویسم .. الان دیگه یادم نیست که کی بود رفتیم و آرایشگاه و موهات مرتب و کوتاه شدن و البته اینقدر گریه کردی و مامان مامان گفتی که آدم خیال می کرد دردت میاد وقتی آقاهه موهاتو قیچی می کنه .. بنده خدا خیلی هم فرز و تند بود دوشنبه سوم بهمن بود که طی یک اقدام غافلگیر کننده پاشدی و ایستادی و بعدشم راه رفتی .. بدو بدو ... از فرداش هم هر روز بهتر و بهتر بودی الانم که دیگه اصلا چهار دست و پا نمی ری یه دونده ی حرفه ای شدی واسه خودت خیلی وقته که بلدی با چنگال سیب زمینی هاتو خودت بخوری .. با قا...
11 اسفند 1390

عکس جدید از مرد کوچک !

عکس در ادامه مطلب می باشد پسرم مشغول کتاب خوندن.. خودش بلده انگشت کوچولوشو می ذاره روی شکل ها و یکی یکی توضیح می ده دربارشون .. اوپا (توپ ها ) اووال (بیضی به زبان انگلیسی) و..... آماده ی دَدَ! این کلاهو مادر بزرگ و پدر بزرگش که دو هفته پیش کربلا بودن همراه کلی سوغاتی دیگه براش اوردن .. از بین تمام سوغاتی هاش اینو خیلی دوست داره گاهی توی خونه می ذاره سرش و بازی می کنه .. کلا از کلاه خوشش میاد .. بیرون هم که می خوایم بریم اول کلاهشو با خوشحالی میاره می گه بذار سرم به کلاه هم می گه توخَه   ...
11 اسفند 1390