پارساپارسا، تا این لحظه: 13 سال و 7 ماه و 4 روز سن داره

پارسا مرد کوچک

سیب گمشده

پارسا یه جا جورابی داره که مامان بزرگش براش خریده ازینا که شکل یه عروسکه بجای شکمش سه تا جای جوراب داره آویزونش کردیم به دستگیره ی در اتاقش فعلا تا یه جای بهتر براش پیدا کنیم دیروز که توی روروئک بود یه قاچ سیب داده بودم دستش .. دیگه بعدا یادم رفت بگردم ببینم که اون تیکه سیبه چی شد چون مطمئنا همشو نخورده بود امروز باهم سوار سه چرخه رفتیم توی اتاقش که یه کمی مرتب کنم اتاقشو .. تا از کنار در رد شدیم سریع دستشو کرد توی جای وسط جا جورابیش و سیب دیروزی رو دراورد و با خوشحالی شروع کرد به خوردن .. شیطونک یادش بود که سیبشو کجا گذاشته !!!!!!!!!!!!!!!!!  
12 آبان 1390

تولد و کادوهاش

همین طوری الکی الکی سه تا تولد واسه آقا پارسا گرفتیم یه بار هفته آخر شهریور که تهران بودیم مامان و بابام و خان دایی جون آقا پارسا چونکه دیگه نمی تونستن واسه تولدش بیان خونمون یه کیک خریدن با کلی کادو و یه تولد کوچولو گرفتن که عکس زیاد نگرفتم و همش فیلم گرفتیم که نمی شه اینجا بذارم کلی هم پارسا کادو گرفت از طرف بابا ضیا : یه کارت هدیه ملت مامان بزرگش : چهار دست لباس (بلوز و شلوار ای خیلی ناز و بامزه که تند تند داره می پوشه دیگه کهنه شدن هنوزم عکس ازشون نگرفتم ) .. یک عااااااااااالمه جورابای بانمک .. یک پلیور سبز کلاه دار پاییزه که خیلی هم بهش میاد هم به درد دد رفتن توی هوای پاییزی می خوره دایی: ...
3 آبان 1390

واکسن یکسالگی

صبح امروز یعنی ٢٠ مهر رفتیم و غورباقه ی واکسن یکسالگی رو هم قورت دادیم و پسرکم خیلی مودب و آقا بود و فقط همون موقع واکسن زدن یه کوچولو گریه کرد تازه مامانش هم برای همدردی واکسن کزاز زد یکی دوتا نی نی دیگه که اومده بودن حتی موقع قد و وزن هم الکی گریه می کردن اما آقا پارسا خیلی مودب و با شخصیت توی ترازو نشست و وزنش هم ١٠ کیلو بود بعدش قدش اندازه گرفتن که اونم ٨٠ سانت بود دور سرش هم ٤٨ بعد از پارسا یه دختر یکسال و نیمه بود که از همون اول که گذاشتنش روی ترازو اشک ریخت و هوار هوار گریه کرد و پارسا هم با تعجب نگاهش می کرد ! اینم یک عدد پارسا خندان و خوش اخلاق بعد از واکسن که اومدیم خونه نشسته داره انار می خوره ...
23 مهر 1390

استخر بادی!

امروز که بابایی اومد خونه با اینکه خیلی خسته بود کنج اتاق نشسته بود ! نه ببخشید روزه هم داشت اما دیدیم هم پارسا حوصله اش سر رفته هم هوا خییییییییییلی عالیه و قرار شد بریم دد دوباره همه ی داستانای اشک ریزون سوار شدن به ماشین و اینکه برم بغل بابا و اینا رو داشتیم اول رفتیم یه سری موسسه کیش که پارسایی هم با آدمای اونجا که وقتی خیلی نی نی بود می رفت می موند پیششون یه تجدید دیداری بکنه اما چه دیداری ..!!! از ده متریش هم اگه رد می شدن یا بهش سلام می کردن یک لبو لوچه ای پیچ می زد و چنان گریه ای می کرد و خودشو به من می چسبوند که بیا و ببین همچین که اومدیم بیرون یه نفس راحت کشید و باباشو که دید تازه خوشحال ترم شد هر بار که بابا برای خریدن ی...
24 شهريور 1390

پایان ماه یازدهم !

جمعه 11 شهریور آقا پارسای ما یازده ماهه شد .. اون نی نی خیلی کوچولویی که هیییییییچ کاری نمی تونست انجام بده حتی نمی تونست دست و پاهاشو ارادی تکون بده الان مردی شده واسه خودش در آخرین چکاپ قدش 77 بود که از قد یکسالگی هم بلندتره ! وزنش 9.5 و دور سرش 47 کلی کارای جالب بلده .. یه کوچولو حرف می زنه و کلمه های کوچیک رو تقلید می کنه .. بابا .. دد ..به به .. نی نی .. (کلا دیگه ماما رو گذاشته کنار هر چی بهش میگیم بگو ماما میخنده می گه بابا ) بجای بده می گه دِه .. صدای چندتا حیونا رم بلده : الاغ _جوجوک_ ببعی _گاو _اسب از همه بامزه ترم صدای الاغ رو در میاره یه نفس عمیق صدا دار می کشه یعنی صدای الاغه جوجوکش هم همیش پچ پچ می کنه یواش می گه جیک جیک ...
17 شهريور 1390

علی الحساب چندتا عکس!!

رفته بودیم ساری دیگه دوربین مامان بزرگش اینا رو واسه یه مدت تا دوربین خودمون درست بشه قرض گرفتیم البته کیفت عکساش به نظرم از کیفیت عکسای دوربین خودمون کمتره چندتا عکس می ذارم فعلا تا دوربین خودمون درست بشه .. 1-انگور خوری 2- اینم پارسا سوار بر فراریش !! همونی که باهاش از روی ما رد می شه گوشه اش هم شکسته .. اون وسایلی که اون پشت سر می بینید بارهای مسافرتمونه که هنوز نرسیدم جابجا کنم اینم توی حیاط خونه ی مامان بزرگم اینا بغل باباش ! ...
15 شهريور 1390

یک هفته مونده به یازده ماهگی

یکی دو رو زه که مرد کوچک ما آقا پارسا شدیدا علاقه به تقلید حرفها و صداها پیدا کرده ودلش می خواد زودتر حرف بزنه صبحا که از خواب پامی شه قبل از اینکه از تختخواب بیایم بیرون کلی باهم بازی می کنیم و قل قل می خوریم و ضمنا هم تمرین حرف زدن می کنیم .. با دقت به دهن من نگاه می کنه و بعد سعی می کنه عین صدای منو دربیاره .. صدای حیوونا رو تمرین می کنیم .. و کلمه های ساده که چنتاشم می گه .. مثل ماما بابا دد نی نی .. از صدای حیوونا یکی دوبار صدای ببعی رو تقلید کرد اما دیگه نکرد .. چیزی که خوب یاد گرفته و خیلی هم بامزه درمیاره صدای الاغه .. که برای اینکه ادای منو دربیاره چندتا نفس صدادار می کشه در طول روز هم کلی به یه زبون بامزه ای تند تند حرف م...
3 شهريور 1390

پارسا ده ماهه می شود

امروز یازده مرداد که اولین روز اولین ماه رمضونیه که پسرک چراغ خونه ی ماست ایشون ده ماهش هم تموم شد و الان یه مرد کوچک ده ماهه داریم که خیلی با مزه و شیطونه هنوز نه سینه خیز می ره و نه چهار دست و پا اما هفت تا دندون داره و هشتمی هم داره در میاد توی روروئکش بدو بدو می کنه و همه جه سرک می کشه توی هر اتاقی که می رم سرمو برمی گردونم می ببینم پشتم وایساده .. کارایی که بلده ایناس : بای بای کردن که اولین کاری بود که بلد شد . دست دستی که به محض اینکه بگیم آفرین زودی برای خودش دست می زنه و هورا می گه .. بلده باهامون دست می ده و همیشه هم هر دستی رو به طرفش دراز کنی دست مخالفشو میاره جلو بلده چشمک بزنه وقتی چیزی دست...
11 مرداد 1390