17 ماهه ی مامان
پسرکم هفته دیگه 17 ماهه می شی و من حتی بهت 16 ماهگیتو تبریک نگفتم .. دیگه خیلی وقت نمی کنم بیام اینجا و خاطراتتو و روزایی شیرینی رو که باهم داریم توی وبلاگت بنویسم ..
الان دیگه یادم نیست که کی بود رفتیم و آرایشگاه و موهات مرتب و کوتاه شدن و البته اینقدر گریه کردی و مامان مامان گفتی که آدم خیال می کرد دردت میاد وقتی آقاهه موهاتو قیچی می کنه .. بنده خدا خیلی هم فرز و تند بود
دوشنبه سوم بهمن بود که طی یک اقدام غافلگیر کننده پاشدی و ایستادی و بعدشم راه رفتی .. بدو بدو ... از فرداش هم هر روز بهتر و بهتر بودی الانم که دیگه اصلا چهار دست و پا نمی ری یه دونده ی حرفه ای شدی واسه خودت
خیلی وقته که بلدی با چنگال سیب زمینی هاتو خودت بخوری .. با قاشق هم غذا می خوری اما گاهی کج و کوله می شه و غذاهاش می ریزه .. اما هنوز بلد نشدی با لیوان آب بخوری ها !!
یه عالمه کلمه بلدی بگی .. حرفامو گوش می کنی و مودبی .. امروز که دنبال جاروت می گشتی بهت گفتم برو توی اتاقت اونجا بگرد پیداش کن . یه بار گفتن کافیه زود همون کارو انجام می دی ..
از دد رفتن عاشق قسمت کلاهشی . بهش می گی توخه .. اول کلاه می ذارم سرت تا راضی بشی بقیه لباساتو بپوشیم و غر نزنی