پارساپارسا، تا این لحظه: 13 سال و 6 ماه و 25 روز سن داره

پارسا مرد کوچک

بلبلک من

پسرم چندوقت پیش (شاید حدود یکماه پیش) یاد گرفته بود بگه "اشهد ان علی ولی الله " به خاطر همینم باباش براش یه جایزه خرید .. یه ماشین فلزی که دوست داشت مدتیه که یاد گرفته صلوات رو کامل می گه .. بهش می گم پارسا واسه این صلواتت هم یه جایزه برات می خریم پسرک: نه مامان من خودم جایزه دارم اینا ها .. (می ره ماشینشو میاره نشون می ده ) پسر قانعه دارم من؟؟؟!! -------------------------------------------------------------------------------------------------- می گه مامان منو می بری مشهد ؟ می گم اره مامان ان شالله می ریم .. تازه با هواپیما هم می ریم .. ظهر تا باباش از در رسیده تو با خوشحالی می گه بابا بابا ان شالله می خوایم...
18 آبان 1391

تولد دو سالگی

حالا دیگه مرد کوچیک این خونه یک هفته است که دو ساله شده .. توی این دو سال چراغ خونه ی ما بوده و اگر هر لحظه صدها هزار بار به خاطر وجودش و سلامتیش سر به سجده بذاریم و خدا رو شکر کنیم در مقابل نعمت به این بزرگی و زیبایی هیچ قدردانی به حساب نخواهد امد پسرکی که از شش ماهگی ماما و بابا می گفت و در یکسالگی کلی کلمه می گفت .. ما رو جون به لب کرد تا راه بره و بقول خودش یک موش تنبله . در یک سال و شش ماهگی کامل جمله می گفت و حالا یک سخنران شیرین زبونه برای تولد هم مثل پارسال فقط مامان بزرگ وبابا بزرگ پدری به خونه ما اومدن و پارسا از بودن اونا خیلی خیلی شاد بود و با رفتنشون هم خیلی ناراحت بود و تا چند روز بهانه می گرفت حالابریم سراغ اخبار تصویری ...
19 مهر 1391

بدون عنوان

مرد کوچک این خونه دو روز دیگه دو ساله می شه خدا رو شکر می کنیم به خاطر همه چیز این مدت فقط نگران دندوناش هستیم که دیگه به ابسه رسیده و داره خیلی اذیتش می کنه که امیدوارم این مشکل کوچیک هم حل بشه به لطف خدا قراره یه جشن کوچولوی 5 نفره براش بگیریم با حضور مامان بزرگ و بابابزرگش که عکسهاشو با خاطرات این سالی که از عمر کوچولوش گذشته در پست های بعدی خواهم گذاشت فعلا چندتا عکس می ذارم که توی البوم وبلاگیش بمونه و دوستاش و خاله های مهربون هم ببین این کادوی تولد پارسالشه . البته یکی از کادوهاش چون زیاد بودن.. این روزا خیلی بهش علاقه پیدا کرده و همش می گه می شه سوارم کنید لطفا ؟! قربان ادبت بشویم پسرک بروی چشم !! حالا برین ادامه مطلب ...
9 مهر 1391

عکس 4

خودش بستنی می خوره عاشق این تریپ ماشین بازیشم .. تندی این مدلی می شه و مدت طولانی با یک ماشین بازی می کنه با خودش و با راننده خیالی ماشین هم حرف می زنه یاد کوچولویی هاش کرده .. اصلا می شه فهمید زیر این پارچه پارسا قایم شده ؟ نه !!!! صبحانه اش ...
26 مرداد 1391

دریا

بعد از ظهر جمعه که پارسا هم حوصله اش سر رفته بود یا بقول خودش دلش حوصله داشت و آفتاب هم خیلی خیلی داغ بود قرار شد بریم دریا تا پسرک آب بازی کنه اینجا آماده شده که بریم ! بقیه اش روی توی ادامه مطلب ببینیم ! اولش که رفتیم کلی غر داشت و اصلا حاضر نبود بازی کنه و خیس بشه .. تا حالا هم توی دریا آب بازی نکرده ! کم کم به این راضی شد که روی شن ها بشینه و یک موج بزرگ اومد و پاهاشو خیس کرد ! بعد کم کم بابارو راضی کردم که لنگه های شلوارشو بزنه بالا و دست پارسا رو بگیره ببره جلوتر تا ترسش کمتر بشه .. اونام دست همدیگه رو گرفتن و کنار ساحل باهم راه می رفتن کم کم اینقدر خوشش اومد که هی دست باباشو می کشید و می گفت بریم تو ...
24 مرداد 1391

بلبل من

پارسا: مامان من حسنی شدم ! من : چرااااااااااااااااااااااااااااااااا؟ پارسا: آخه موهامو تیک تیک نکردم .. ناخونمو تیک تیک نکردم ..! من : خوب بیا برات ناخوناتو تیک تیک کنم پارسا : نه می خوام حسنی باشم !!!!!!!!!!! من : -------------------------------------------------------------------------------------- داره با پسرخاله هاش سر یه اسباب بازی بکش بکش می کنه و هر دو تاشون جیغشون رفته هوا (مجتبی پسر خالش 4 سال و نیمشه و پارسا هم که 22 ماهه و اصلا هم کم نمیاره !) خاله میاد پادرمیانی و به مجتبی می گه که پارسا کوچولوئه و باید اسباب بازی رو بهش بده (حالا اسباب بازیه مال خود مجتبی است ) روز بعد در دعواهای مشابه : پارسا : من کوچولوئم ...
28 تير 1391

عکس های ماه 21

آقای راننده ! بازی محبوب این روزها آقای راننده کجا می ری ؟ بازار ...  چه بخری؟ دوکیلو خیار .. مامان بگو آقای راننده مظاظب باش یواش برو وقتی که پسرک بالاخره ساعت 4 صبح خوابش می گیره و میاد روی تخت مامان و بابا این مدلی می خوابه و ما مجبور می شیم یه جای دیگه واسه خودمون رو زمین یا مبل گیر بیاریم ! عاشق این پیژامه مامان بزرگ دوزشم .. خودش بهش می گه شلوار دایی آخه عینشو دائیش هم داره رستوران آبو :   ...
19 تير 1391

21 ماهگی

21 ماهه شد مرد کوچک خانه ی ما حالا دیگه کلی حرف می زنه و جمله های طولانی می گه  صب من خواب بودم کاتونه اتوسوها دااااااااااااااااااااااااد ماشین بابا بوق نزن صدا نکن .. نی نی ها خوابیدن  ابر سیاه اومد سیبیل داشت .. باد اومد ابر سیاهو فوت کرد ابر سیاه فراااااااااااااااااااار کرد  و یه عالمه حرفای دیگه که ما رو کشته باهاش  ...
12 تير 1391