قضیه سلمونی رفتن و جیغ و گریه ها و دست و پا زدن های پارسا و دعوای ما با اآقای سلمونی و نیمه کاره بیرون رفتن از سلمونی و ... رو قبلا نوشتم .. چندین ماه بود بعد از اون قضیه که دیگه سلمونی نرفته بودیم و هر از گاهی من یا مامانم (مامانی پارسا) توی خواب موهاشو ذره ذره کوتاه می کردیم اونم به چه مصیبتی .. تازه خیلی هم سخت بود چون همه جاش پر از مو می شد و هی هم سرشو تکون میداد و ارامشش هم در خواب از بین می رفت که کار درستی نبود موهاش تا روی گوش هاش بلند شده بود اما منو باباش تصمیم گرفته بودیم دیگه نبریمش سلمونی ! تا اینکه یکی از اقوام آقای همسر که ساری هستن و از احوالات سلمونی رفتن ما آگاه بودن خبر دادن که نزدیک منزلشون یک سلمونی مخصوص بچه ها باز ش...