پارساپارسا، تا این لحظه: 13 سال و 7 ماه و 2 روز سن داره

پارسا مرد کوچک

هفته اول سال نو

حدود یک هفته دیگه پارسا مرد کوچک ما شیش ماهش هم تموم می شه ... الان اون می تونه براحتی غلت بزنه و دستشو از زیر تنش در بیاره آخه قبلا ما باید دست کوچولوشو نجات می دادیم اینقدر هم اینکارو دوست داره که تا می ذاریمش روی زمین به سه سوت دمر می شه ... مدت طولانی تری رو هم توی اون حالت می مونه و بازی میکنه ... گاهی هم می تون دوباره برگرده به پشت اما کمتر می تونه با دست پاها شو بگیره و حتی جوراباشو در بیاره .. یا پا توپولی هاشو یه مدل بامززه ای تکون می ده و بهم می ماله که جوراباش در میاد ... هی ما می پوشیم هی وروجک درمیاره با دوتا دستش شصت پاهاشو می گیره و می کشه به طرف دهنش اما هنوز نمی رسه ... موقع عوض کردن...
5 فروردين 1390

اولین عید با پارسا مرد کوچک

سلام امسال اولین باره که پسرک ما عید رو تجربه می کنه .. سعی می کنیم عکس های پارسا در عید رو به زودی بذارم ... اامیدوارم پسرکم و همه نی نی ها  سالم و شاد باشن و ده ها عید دیگه رو با شادی و سلامتی پشت سر بذارن البته چون آقا بیشتر موقع ها خواب هستن هنوز یه عکسه درست و حسابی نگرفتیم که بشه گذاشت اینجا امیدوارم تا ماهی ها زنده ان و سبزه مون نپژمرده یه وقتی برای عکس به ما بده ... عیدما امسال همش ابری و بارونیه .. خدا کنه زودتر آفتاب بیاد .. دلمون گرفت توی خونه ... راستی الان با دستاش پاهاشو می گیره و می بره سمت دهنش اما هنوز نمی رسه به دهنش .. عاشق اون وقتی ام که نی نی ها پاهاشونو می خورن و شصت پا شونو مچ مچ می مکن ... ...
3 فروردين 1390

واکسن

پریروز پسر گلم رو بردیم مرکز بهداشت و واکسن چهار ماهگی رو اونجا براش زدن. دو قطره خوراکی  فلج اطفال و یه آمپول سه گانه، قطره رو خوشبختانه پوف نکرد بیرون و با اینکه تلخ بود راحت تحمل کرد (خیلی تلخه این واکسن! خودم هنوز طعمش توی دهنمه وقتی شش ساله بودم و آخرین دوز رو خوردم)، آمپول رو هم خانومه زد توی رون راست پسرم، گلم مثل دفعات قبل خیلی گریه نکرد و فقط چند ثانیه بعد از تزریق کمی گریه کرد و زود ساکت شد. جالب اینجا بود که وقتی خانمه داشت آمپول رو آماده می کرد پارسا برگشته بود و داشت به سرنگ نگاه می کرد، آخه دیگه پسرم بزرگ شده و خیلی نسبت به دو ماهگی بیشتر اطرافش رو می تونه درک کنه! بعد از واکسن هم فقط همون روز یه مقدار خیلی...
22 بهمن 1389

قنادی!

دیشب برای اولین بار مامان و بابا و پسرک باهم رفتن شیرینی خریدن ... پارسا توی ماشین داشت غر می زد و گریه می کرد اما همین که پیاده شدیم گریه اش ساکت شد و با تعجب اطرافشو نگاه می کرد بعدم که رفتیم توی قنادی محو شیرینی های رنگ و وارنگ شده بود . بعدشم بغل بابایی رفتن طرف ویترین کیک ها و باهم مشغول تماشای کیک ها شدن تا مامان شیرینی سفارش بده .. فکر کنم از رنگ شیرینی ها خوشش اومده بود چون همش می خواست اونا رو بگیره و هی از توی بغل باباش دستشو دراز می کرد و به شیشه ی ویترین دست می زد اما خوب دستش از شیشه رد نمی شد و به شیرینی ها نمی رسید ...   ...
10 بهمن 1389

اولین پست

سلام! این اولین پست وبلاگ پارسای خوشگل مامان و بابا می باشد که در آستانه چهارماهگی پسرم ایجاد شده، پیشاپیش از همه دوستانی که وبلاگ پارسا مرد کوچک رو می خونن و لینک می کنن بسیار متشکرم.                                            بابا ...
8 بهمن 1389