پارساپارسا، تا این لحظه: 13 سال و 7 ماه و 2 روز سن داره

پارسا مرد کوچک

فرغون !

نمی دونم شمام ازین بچه ها دیدین یا مال ما نوبرشه ؟؟!! چند ماهی بود که هر جا می رفتیم که چیزی براش بخریم داد و بیداد و فغان که نه نمی خوام نباید بخرین جوری که توجه همه به ما جلب می شد و با تعجب نگاهمون می کردن .. از اسباب بازی بگیر تا لباس و کفش و مداد رنگی و ...  بهمن ماه که مامان و بابام (یعنی مامان بزرگ و بابابزرگ مادری پارسا ) اینجا خونه ما بودن یه بار با پارسا رفته بودن بازار روز و می خواستن از اسباب بازی فروشی هایی که اونجا داره واسه پارسا یه اسباب بازی بخرن و مامانم یه فرغون کوچولو و بامزه دیده بود که خیلی خوشش اومده بود و میخواستن براش بخرن که خوب یهویی با واکنش شدید پارسا و جیغ دادش مواجه شدن که آی و وای نباید بخرین من هزااااا...
17 فروردين 1393

پارسای سه سال و نیمه

سلام و عید شما مبارک و صد سال به این سالها باشه و سالتون خوب و خوش باشه و ازین حرفا و آرزو های خوب خوب  مام خوبیم .. مرد کوچیک خونه هم خوبه و سه چهار روز دیگه سه سال و نیمه می شه چون احتمالا اون موقع خونه نیستیم الان پیش پیش می نویسم  ما امسال برای اولین بار سال جدید رو از شهر مشهد و از جوار نورانی و روحانی امام هشتم شروع کردیم .. در حالیکه هوا خیلی سرد بود و با اینکه یک هفته اونجا بودیم نشد که درست و حسابی حرم بریم  و پارسا هم فقط یکبار با خودمون بردیم حرم اونم زیر برف پیاده ! همون یکبار هم خیلی خوب بود و خدا رو شکر و دعا کردیم که هر کی دلش اونجاس قسمتش بشه چشمش به گنبد طلایی حرم روشن بشه  خیلی دوست داشتم که موقع...
17 فروردين 1393

الویه مردونه !

از سر شب از پارسا چندبار پرسیدم که شام چی درست کنم گفت الویه .. ازونجایی که باباش الویه زیاد دوست نداره دو دل بودم و راستش حال و حوصله اش رو هم نداشتم اما وقتی دیدم پسرکم واقعا هوس الویه کرده تندی دست به کار شدم و سیب زمینی و هویج و تخم مرغ ها رو ریختم توی ظرف آب گذاشتم بپزه و مرغی که توی خورش ناهار بود دراوردم و همراه خیار شور ها ریز ریز کردم و منتظر بودیم که بقیه مواد بپزن و قرار بود که من و پسرم بشینیم باهم اونا رو رنده کنیم ..  نزدیک اومدن بابا بود که یهو دیدم دلم پیچ می گیره و معده ام درد می کنه و حالم کلا اصلا خوب نیست .. بدو بدو رفتم یه قرص رانیتیدین خوردم و یه پتو انداختم رومو افتادم روی مبل !! بابا که اومد و حالمو دید بهم گ...
8 بهمن 1392

عکسای همین جوری (2)

اینم بقیه همون عکساس که قبلا نوشتم تو پست های قبلی :   این نقاشی مال تابستونه اون وقتا که خیلی عاشق سی دی آریا بود .. اون مستطیل قرمزه همون آریاس و اون ادم فضائیه اسمش اوپتیموسه که سه تا چشم داره .. کلا یه مدت خیلی عاشق اون آریای قرمز شده بود همش اونو م یکشید  اینم یه جوجه است با کلی پا!!! ازون جایی که بر خلاف خیلی جاهای ایران که برف بارید اینجا خبری از برف نبود ما خودمون دست بکار شدیم و این آدم برفی رو با پنبه و چسب روی مقوا ساختیم .. بگذریم که اخرش ماجرا به گریه و زاری ختم شد که چرا چسبم تموم شد .. تموم نشه !!!!!!!!!!!!!!!  این مثلا میدون شهره که پارسا و بابابزرگش (باباضیا ) باهم درست کردن ! عا...
3 بهمن 1392

تحریم !!!!!!!!!!!

برعکس قبلن ها (یعنی تا همین دو سه ماه پیش) که پارسا عاشق حمام رفتن بود و تا باباش می خواست بره حمام اونم بدو بدو می رفت جلو در می ایستاد که منم باید بیام و حتی یه وقتایی باباش به من می گفت سرشو گرم کنم تا یواشکی بره حمام و پارسا نفهمه الان چند وقتیه میو میو کاملا عوض شده .. باور کنید هیچ اتفاقی هم نیفتاده اما پسرک کاملا منزجر از حمام رفتنه ..هیچ راهکاری هم افاقه نمی کنه ریختن انواع اسباب بازی ها توی تشت .. بازی های توی حمومی با بابا .. بردن کامیون گنده برای آب بازی .. انواع وعده و وعید و  جایزه .. یعنی الان ما توی خونمون یک حسنی سه سال و سه ماهه و ا ندی داریم که نه سلمونی می ره نه حمام نه حتی اجازه می ده دست وروشو بشوریم براش !!! فرقش...
3 بهمن 1392

تبلت سواد آموز !

مامان یه دهن خیلی خندون که یه دونه نقطه توشه می شه نون ! یدونه شکم گنده دسته دار که سه تا توش نقطه داره می شه چه مثل چادر ! من :   اینا رو از کجا یاد گرفتی مامان جان بابا بهت یاد داده ؟ نه مامان از توی تبلت عمو فردوسم خودم یاد گرفتم  البته این قبلا ها لپ تاب بوده بعد ها به تقلید کارای بابا تغییر نام داده به تبلت .. تازه اونم قلمشه !!!!!! ...
30 دی 1392

عکس های همین جوری

داستان این عکس ها اینه که قبلن ها و بعضی هاشم خیلی قبلن ها ادیت و اماده کرده بودم که توی وبلاگش بذارم اما خوب بخاطر گاهی تنبلی گاهی بی وقتی و گاهی هم فراموشی تا حالا همین طوری موندن .. گفتم خوبه توی یکی دوتا پست همین طوری بذارمشون تا دفترچه خاطرات اینترنتی پسرک کمی سرو سامون بگیره و یکم تصویری تر باشه بریم سراغ عکسا :   فکر کنین این عکس مال تابستونه .. یه روز خیلی خوب توی پارک نوشهر که منظره خیلی زیبایی داره .. پارسا هم که مثل همیشه فقط تاب سوار میشه و بس! اینم یه تصویر دیگه از همون پارکه خوشگله و پارسا در حال بدو بدو .. توروخدا سبزی درختا و چمن ها و بوته ها ادمو دیوونه نمی کنه ؟ اینجا یکی از جاهای این شهره که من خیلی دوسش ...
20 دی 1392