استخر بادی!
امروز که بابایی اومد خونه با اینکه خیلی خسته بود کنج اتاق نشسته بود ! نه ببخشید روزه هم داشت اما دیدیم هم پارسا حوصله اش سر رفته هم هوا خییییییییییلی عالیه و قرار شد بریم دد
دوباره همه ی داستانای اشک ریزون سوار شدن به ماشین و اینکه برم بغل بابا و اینا رو داشتیم
اول رفتیم یه سری موسسه کیش که پارسایی هم با آدمای اونجا که وقتی خیلی نی نی بود می رفت می موند پیششون یه تجدید دیداری بکنه
اما چه دیداری ..!!! از ده متریش هم اگه رد می شدن یا بهش سلام می کردن یک لبو لوچه ای پیچ می زد و چنان گریه ای می کرد و خودشو به من می چسبوند که بیا و ببین
همچین که اومدیم بیرون یه نفس راحت کشید و باباشو که دید تازه خوشحال ترم شد
هر بار که بابا برای خریدن یه چیزی پیاده می شد اشک و گریه در حد هق و هق که منم با بابا برم آخه رفتنش که اشکالی نداره که موضوع برگشتنه که دیگه حاضر نیست بیاد تو ماشین بغل من
از جلوی یه مغازه رد می شدیم دیدیم ازین استخرای بادی داره و رفتیم تو و یکی برای پارسا خریدیم
دادیم همونجا آقاهه بادش کنه اوردیم خونه شستیم و آقا پارسا و اسباب بازی هاشو گذاشتیم اون تو
البته چون خیلی خوابش میومد خیلی نموند توش
هنوز دوربینمون خرابه و فقط می تونیم فیلم بگیریم به محض دوربین دار شدن عکسشو می ذارم