پارساپارسا، تا این لحظه: 13 سال و 7 ماه و 17 روز سن داره

پارسا مرد کوچک

پارسا به دد می رود

دیروز که از کلاس زبان برگشتم به بابایی گفتم که سریع آماده بشه با پسرک بریم بیرون یه دور بزنیم بچه پوسید توی خونه بریم چهار تا آدم ببینه دیگه تا پارسا سرلاک بخوره و عوض و سه تامون لباس بپوشیم یه ساعتی طول کشید .. گفتیم بریم یه جای شلوغی پیاده شیم راه بریم این شد که رفتیم مرکز شهر که کلی مغازه داره و حسابی شلوغه .. از همون اول که پیاده شدیم تقریبا حواس آدمایی که از روبرو می اومدن به پسرک بود .. انواع شکلک ها و ابراز احساسات بود که سرازیر به طرف آقاهه .. دخترا یهویی جیغ می کشیدن واااااااااااااااااااای این نی نیه رو چه بامزه اس.. آقایونا هم براش چشمک می زدن و یکی درمیون هم می بوسیدنش یا لپاشو می کشیدن .. پشت ویترین یه مغازه می ایستادیم کفشا ...
1 خرداد 1390

اولین کلمات

الان یه هفته اس که نی نی مون هی می گه ماماماماا... بابابابابا... گاهی فکر می کنیم که معنی مامان و بابا رو می فهمه که می گه .. چون مثلا وقتی بغل باباشه از یه چیزی اعتراض داره می گه ماماماما... یا وقتی بامن داره بازی می کنه خسته می شه حوصله اش سر می ره می گه بابابابا... خلاصه که خیلی بامزه اس.. الان هفت ماه و چهار روزشه اما هنوز نمی شینه .. یه کمی تنبل تشریف دارن !!
15 ارديبهشت 1390

پسرک سه دندون ما

دوندونای پارسا دارن تند تند میان بیرون ... الان موش موشک سه تا دندون داره دوتا مروارید بامزه پائین و یکی هم بالا پائینی ها که راحت درومدن اما فکر کنم دندونای بالا دارن یه کمی اذیتش می کنن ........ راستی امروز پارسایی هفت ماهه شد !!! عکس به زودی
11 ارديبهشت 1390

اولین دندان

امروز اولین دندون پسرک سرشو از لثه ی کوچولوش آورد بیرون.. دندون چپ پایینی ! مبارکش باشه در شیش ماه و 17 روزگی ! بابایی خیلی سعی کرد از دندونکش عکس بگیره اما زیاد موفق نشد
28 فروردين 1390

شصت پا!!

مامان عکستو بگیر کار دارم .. باید پاهامو بخورم ..!!!   حسابی مشغولن اینقدر که حواسشون به دوربین هم نیست بر خلاف همیشه! ...
28 فروردين 1390

عید دیدنی

امسال عید خونه ی چند تا از فامیلا رفتیم .. هر چند من از این کار اصلا خوشم نمیاد اما نمی شه به خاطر خودم پسرک و پدر رو هم محروم کنم .. البته معلوم شد که پسر هم خیلی خوشش نمیاد چون کلا هر جا رفتیم همش غر زد و گریه کرد و از دماغ ما درومد ... عین شلمان یهویی زنگ خوابش صدا می کرد و دیگه به هیچ کلکی نمی شد نگهش داشت .. حتی چند جا تشک و بالشش رو هم بردیم و یه چرتی هم زد اما بازم بیدار که می شد گریه می کرد .. غریبی هم که دیگه نگو .. یه جوری جیغ می زد با دیدن غریبه ها که صورتش بنفش می شد و اشکاش سرازیر .. حتی با هر دوتا پدر بزرگ هاش هم همین طوری کرد .. آخه بچه که اونا رو نمی بینه زیاد بابای من(یعنی مامان) یه کمی اول از دور باهاش بازی کر...
20 فروردين 1390

اولین پیاده روی بهاری

امروز که جمعه هم هست و نوزدهم فروردین هوا خیییییییییییلیی عالی بود .. از اوایل صبح یه آفتاب ناز پهن شده بود روی زمین .. ازون هواهای بهاری که آدم کیف می کنه .. نه سرده .. نه گرمه .. این شد که ما هم تصمیم گرفتیم با مرد کوچک شال و کلاه کنیم و پیاده راه بریم توی این هوا اینم آقا پارسا در بغل باباش ! اینم یه پارسای دیگه بغل باباش ...(هر چی کردم که نوک دماغ بابا نیفته نشد.. !) و بالاخره پارسا مرد کوچک در راه برگشت سرشو می ذاره روی شونه بابایی و می خوابه تا خونه ... در ضمن این پیاده روی یه سری استیکر و چندتا چیز کوچولو هم براش خریدیم هر وقت استیکر هارو چسبوندم به کمدش عکسشم می ذارم   ...
19 فروردين 1390