پارساپارسا، تا این لحظه: 13 سال و 5 ماه و 29 روز سن داره

پارسا مرد کوچک

روز دوچرخه ای

سلام .. بعله برگشتیم .. البته بودیم ولی نمی دونم چرا وقت برای وبلاگ نوشتن نبود .. الان هم پارسا مشغول ماشین بازی با باباشه که من اومدم اینجا وگرنه همش می گه مامان حوصله ام سر رفته بیا با من بازی کن و نمی شه که با تمرکز بشینم و بنویسم البته در حالیکه باباش داره سر لپ تاپش بشدت درس می خونه  توی این مدت که ننوشتیم کلی اتفاقای خوب و نوشتنی داشتیم که خب دیگه تاریخش گذشته البته شاید بعضیاشو با عکساش گذاشتم اینجا که بمونه برامون  فعلا از آخری شروع کنم .. یکی از بیاد موندنی ترین روزها توی زندگی هر بچه می تونه باشه .. روزی که اولین دوچرخه اشو می خره !!!! تابستون پیش که برای چند ماه رفته بودیم تهران اسکوترش رو هم برده بودیم و وقت بر...
14 ارديبهشت 1394

بدون عنوان

الان بیشتر از یک ماهه که تهرانیم .. موقع اومدنمون برای پارسا توضیح دادم که قراره مدت طولانی تهران پیش مامان بزرگ و بابا بزرگش بمونیم و بابا هم از پیشمون بره و از اسباب بازی ها و کتاب هاش هر کدومو که فکر م یکنه دلش براش تنگ می شه رو با خودش بیاره که خوب اونم تعداد زیادی از ماشین کوچیک هاش و چندتا کتاب و توپ و چیزای دیگه برداشت و با خودش اورد ..  اینجا سرگرمی های زیادی داره .. الان که دیگه هوا رو به خنکی می ره اما تا وقتی هوا گرم بود هنوز خیلی آب بازی می کرد و باغچه ها رو آب می داد و گاهی هم توی حوض می رفت و یا اسباب بازی هاشو می ریخت توی حوض و باهاشون بازی می  کرد  تازه تاب هم داره و اسکوترش رو هم که با خودمون آوردیم و گا...
8 شهريور 1393

روزی که یک اتفاق خوب افتاده

بعضی روزها باید یادمون باشه .. روزی که اولین بار میوه زندگیمون تونست خودش بشینه .. راه بره .. اولین کلمات رو گفته . اولین دندونش در اومده .. اولین ها .. تازه ها .. تازه هایی که بعدا تکراری و عادی می شن برامون و یادمون م یره که روز اول چقدر از شنیدن کلمات اشتباهی که م یگفته ذوق کردیم و بالا و پایین پریدیدم .. چقدر اولین قدم های سست و نا متعادلش قند توی دلمون آب کرده ..  دیروز هم یکی از همین روزها برای ما بود .. بعععععععععععععععععععععله  دیروز بعد از دو جلسه کلاس نقاشی رفتن (اونم با فاصله های زیااااااااااااااااد یعنی یکش قبل از عید .. یکیش توی اردیبهشت و سومیش هم دیروز !!) پسرک ما تنهایی توی کلاس نشست و وقتی کلاسش تموم شدو ا...
5 تير 1393

پارسا واسکوترش

هفته پیش مامان بزرگ و بابابزرگ پارسا اومدن دیدن ما و یک عاااااااااااااااااااااااالمه برای پارسا هدیه اوردن که بعضی هاشم سوغاتی مشهد بود از جمله یک اسکوتر آبی رنگ که پارسا از دیدنش خیلی خوشحال شد و از همون روز حسابی باهاش سرگرم شد ..  من با خودم فکر کرده بودم که این دفعه که بابابزرگش اینا اومدن بریم باهم براش یه دوچرخه بخریم چون یک سه چرخه داشت که یکساله بود براش خریده بودیم و با اینکه رکاب هم داره و خیلی خوشگله اما ازینایی هست که رکابشون به چرخ جلو وصله و در نتیجه رکاب زدن برای بچه ها سخته . .. قصدم این بود که اگر میشه اونو بفروشیم و بجاش یک دوچرخه بخریم .. مخصوصا که پسر همسایه که شش ماهی از پارسا بزرگتر هم هست یک دوچرخه داره و خیلی ...
7 خرداد 1393

عکسای قدیمی

داشتم فایل های حجیم و شلوغ و پلوغ عکسای پارسا رو مرتب می کردم تصمیم گرفتم حالا هم که مامان بزرگ پارسا اینجاست و کمتر سراغ من میاد و یکریز داره با مامان بزرگ بازی می کنه یک سری رو هم توی وبلاگش بذارم  به لطف این دوربین های دیجیتالی این بچه های امروزی اینقدر فیلم و عکس از بچگی هاشون دارن که فکر کنم دلشون رو بزنه .. من که اینقده دلم میخواست یک فیلم چند ثانیه ای از بچگی هام داشتم هعی .. همون 10-20 تا عکسی هم که داره رنگش به مرور کم می شه رو هم دایی و عمو و خاله ازمون گرفتن ما خودمون تا سالها دوربین نداشتیم ..  تشریف بیارین ادامه مطلب ... شمام ازین کتابا  دارین ؟ اینو خیلی وقت پیش حدود دوسال پیش خریده بودم و خیلی بامزه بود برا...
7 ارديبهشت 1393

یک روز بیاد ماندنی ..

دیروز برای هممون یک روز خیلی خوب و بیاد موندنی بود .. روزی که حتما بعدا ها برای پارسا یکی از خاطرات زیبای کودکی اش خواهد شد  تصمیم قاطع گرفته بودم که حتما بعد از عید که هوا خوب تر شد و از برف و سرما دیگه خبری نیست برم بگردم و یه کلاسی جایی برای پارسا گیر بیارم که هفته ای یکی دو ساعت هم شده بین بچه ها باشه و هم روابط اجتماعیش قوی بشه هم از کسالت همیشه در خونه بودن در بیاد ..  و ازونجایی که جوینده یابنده است از مسافرت عید که بر می گشتیم سر خیابونمون یهو نگاهم به یه تابلوی سبز کوچیک افتاده که نوشته بود دار القران ولیعصر .. خردسالان کودکان بزرگسالان ..  با خودم گفتم حتما بعدا یه سری به اینجا بزنم و ببینم چه خبره و آیا برای پ...
23 فروردين 1393

دنیا

(دیشب ساعت حدود یک پارسا روی پاهای من در حال خواب و لالایی گوش کردن )    : مامان دنیا کجاست ؟ همین جا دیگه همین شهرا خونه ها همه جایی که آدما هستن دریا ها و اینا دیگه  پس وقتی می گی ما هنوز به دنیا نیومده بودیم یعنی کجا بودیم ؟ من :    یعنی ... یعنی ... یعنی پیش خدا بودیم  پیش خدا چیکار می کردیم ؟ اونجا چه شکلیه ؟ من  :   خووووووب ... یادم نیست الان مامان جون اونموقع اندازه مورچه بودیم منتظر بودیم که به دنیا بیایم !!!! الان بگیر بخواب خیلی دیره دیگه حرف نزن !!!!!! من : ...
22 فروردين 1393

فرغون !

نمی دونم شمام ازین بچه ها دیدین یا مال ما نوبرشه ؟؟!! چند ماهی بود که هر جا می رفتیم که چیزی براش بخریم داد و بیداد و فغان که نه نمی خوام نباید بخرین جوری که توجه همه به ما جلب می شد و با تعجب نگاهمون می کردن .. از اسباب بازی بگیر تا لباس و کفش و مداد رنگی و ...  بهمن ماه که مامان و بابام (یعنی مامان بزرگ و بابابزرگ مادری پارسا ) اینجا خونه ما بودن یه بار با پارسا رفته بودن بازار روز و می خواستن از اسباب بازی فروشی هایی که اونجا داره واسه پارسا یه اسباب بازی بخرن و مامانم یه فرغون کوچولو و بامزه دیده بود که خیلی خوشش اومده بود و میخواستن براش بخرن که خوب یهویی با واکنش شدید پارسا و جیغ دادش مواجه شدن که آی و وای نباید بخرین من هزااااا...
17 فروردين 1393

پارسای سه سال و نیمه

سلام و عید شما مبارک و صد سال به این سالها باشه و سالتون خوب و خوش باشه و ازین حرفا و آرزو های خوب خوب  مام خوبیم .. مرد کوچیک خونه هم خوبه و سه چهار روز دیگه سه سال و نیمه می شه چون احتمالا اون موقع خونه نیستیم الان پیش پیش می نویسم  ما امسال برای اولین بار سال جدید رو از شهر مشهد و از جوار نورانی و روحانی امام هشتم شروع کردیم .. در حالیکه هوا خیلی سرد بود و با اینکه یک هفته اونجا بودیم نشد که درست و حسابی حرم بریم  و پارسا هم فقط یکبار با خودمون بردیم حرم اونم زیر برف پیاده ! همون یکبار هم خیلی خوب بود و خدا رو شکر و دعا کردیم که هر کی دلش اونجاس قسمتش بشه چشمش به گنبد طلایی حرم روشن بشه  خیلی دوست داشتم که موقع...
17 فروردين 1393

الویه مردونه !

از سر شب از پارسا چندبار پرسیدم که شام چی درست کنم گفت الویه .. ازونجایی که باباش الویه زیاد دوست نداره دو دل بودم و راستش حال و حوصله اش رو هم نداشتم اما وقتی دیدم پسرکم واقعا هوس الویه کرده تندی دست به کار شدم و سیب زمینی و هویج و تخم مرغ ها رو ریختم توی ظرف آب گذاشتم بپزه و مرغی که توی خورش ناهار بود دراوردم و همراه خیار شور ها ریز ریز کردم و منتظر بودیم که بقیه مواد بپزن و قرار بود که من و پسرم بشینیم باهم اونا رو رنده کنیم ..  نزدیک اومدن بابا بود که یهو دیدم دلم پیچ می گیره و معده ام درد می کنه و حالم کلا اصلا خوب نیست .. بدو بدو رفتم یه قرص رانیتیدین خوردم و یه پتو انداختم رومو افتادم روی مبل !! بابا که اومد و حالمو دید بهم گ...
8 بهمن 1392