پارساپارسا، تا این لحظه: 13 سال و 6 ماه و 25 روز سن داره

پارسا مرد کوچک

یک روز بیاد ماندنی ..

1393/1/23 11:14
نویسنده : مامان و بابا
2,890 بازدید
اشتراک گذاری

دیروز برای هممون یک روز خیلی خوب و بیاد موندنی بود .. روزی که حتما بعدا ها برای پارسا یکی از خاطرات زیبای کودکی اش خواهد شد 

تصمیم قاطع گرفته بودم که حتما بعد از عید که هوا خوب تر شد و از برف و سرما دیگه خبری نیست برم بگردم و یه کلاسی جایی برای پارسا گیر بیارم که هفته ای یکی دو ساعت هم شده بین بچه ها باشه و هم روابط اجتماعیش قوی بشه هم از کسالت همیشه در خونه بودن در بیاد .. 

و ازونجایی که جوینده یابنده است از مسافرت عید که بر می گشتیم سر خیابونمون یهو نگاهم به یه تابلوی سبز کوچیک افتاده که نوشته بود دار القران ولیعصر .. خردسالان کودکان بزرگسالان .. 

با خودم گفتم حتما بعدا یه سری به اینجا بزنم و ببینم چه خبره و آیا برای پارسا کلاسی هست که به دردش بخوره .. هر روز که خواستیم بریم هوا سرد و بارونی بود تا بالاخره چهارشنبه دلو زدیم به دریا و توی باد شدیدی که می وزید راه افتادیم .. 

پارسا هی می پرسید مامان کجا داریم می ریم گفتم صبر کن می بینی . می دونستم که اگر بهش بگم که داریم کجا میریم حتما می خواد غر بزنه و بگه نمیام و مقاومت کنه واسه همین مشتاق و منتظر نگهش داشتم تا رسیدیم و البته توی راه مجبور بودیم چند جا بریم یه گوشه و از دست باد و طوفان پناه بگیریم تا آشغال نره توی چشمامون 

یه خانوم خوش برخوردی اونجا بود که با پارسا سلام و احوال پرسی کرد و پارسا هم خیلی جدی و مودبانه خودشو معرفی کرد و گفت چند سالشه 

بعد از خانومه در باره کلاسهاشون پرسیدم و قرار شد پنجشبه که کلاس قران و نقاشی دارن یه سری بزنیم باهم  و ببینیم کلاسا چجوریه 

پنجشنبه از صبح بهش گفتم که قراره عصری بریم کلاس و اولش یه کمی خوشحال شد اما بعد شروع کرد به نق زدن که نه من اونجا نمیام اگر بیام جیغ می زنم داد می زنم گریه می کنم بچه بدی می کنم  منم که حسابی مصمم بودم که ببرمش گفتم باشه می ریم اونجا باهم جیغ می زنیم و داد می زنیم و گریه می کنیم خیلی هم جالبه .. ازین جواب من بدش نیومد و حاضر شد که بیاد بشرطی که باهم اونجا جیغ بزنیم ..

تا بابا و پارسا حاضر شن و پارسا هم کارتون مورد علاقش گروه نجات رو ببینه دیگه کلاس قرآنشون تموم شد که خوب بد هم نشد چون مال بچه های بزرگتر بود و حد اقل 6 ساله بودن 

رفتیم توی کلاس نقاشی منتظر نشستیم تا معلمشون بیاد .. پارسا هم دور میز کنار بقیه بچه ها که از 4 تا 11 ساله بودن نشست در حالیکه احساس کمی ترس و تعجب و اضطراب از محیط جدید توی صورتش دیده می شد ولی خوب خیالش راحت بود که من کنارش نشستم .. 

معلم نقاشی دیر کرده بود واسه همین معلم قراآن اومد که تا اومدن معلم نقاشی بچه ها رو سرگرم کنه .. یکی یکی نقاشی هایی که کشیده بودن رو نگاه کرد و ازشون دربارش سوال می کرد 

پارسا خیلی ازین کار خوشش اومده بود چون کلا دوست داره نقاشیشو توضیح بده .. بعد از پارسا اسمشو و سنشو پرسید و اونم خیلی جدی جواب داد و گفت که می خواد بزرگ که شد مهندس کارواش بشه .. خانوم معلم به این حرفش خندید که خوب کار درستی نکرد و بعدم بهش گفت مهندس کارواش چیه اصلا کار خوبی نیست و باید مهندس مکانیک بشه اما پارسا بازم با قاطعیت گفت که نه می خواد مهندس کارواش بشه چون کار کارواش رو خیلی دوست داره و دلش می خواد ماشینا رو بشوره و من از قاطعیتش خیلی خوشم اومد 

دلواپس بودم که نکنه امروز که ما اومدیم معلم نقاشی نیاد و خاطره بدی توی ذهن پارسا بمونه اما بالاخره اومد و یهو با اومدنش پارسا از صندلیش پرید توی بغل من و بغض کرد که بریم .. منم که قرار نبود تسلیم بشم گفتم باشه می ریم حالا صبر کن اول اسممونو به خانوم معلم بگیم بعد 

شاید چون معلم قران قیافه ناز تر و تو دل برو تر و صدای نازکی داشت برعکس معلم نقاشی خانوم درشت هیکل چشم ابرو مشکی با صدای کلفتی بود 

خلاصه تا اخر کلاس دیگه حاضر نبود روی صندلی بشینه و کنار من بود .. خانوم معلم یکی نقاشی بچه ها رو دید و ما منتظر بودیم .. نمی دونم شاید بهتر بود زودتر شاگرد جدید رو تحویل بگیره اما بالاخره اخر کارش یه ورق کاغذ به پارسا داد که روش نقاشی بکشه موضوع نقاشی شون هم بهار بود 

پارسا هم که خیلی خوشش نیومده بود که تحویل گرفته نشده و کلا هم توی بغض بود می گفت که نمی کشه و می گفت بریم .. اما من مقاومت می کردم و بالاخره تونستم از یکی از بچه ها یک مداد بگیرم و پارسا رو تشویق کنم که نقاشی بکشه .. ازونجایی که عاشق نقاشی کشیدنه یهو مودش عوض شد و نشست و تند تند چند تا ابر و خورشید و آسمون و چند تا درخت و گل و البته دوتام ماشین کشید چون نقاشی بدون ماشین اصلا معنی نداره 

بهش گفتم باید ببری نقاشیتو نشون بدی اونم با خوشحالی پاشد رفت کنار معلم که سرش با بقیه بچه ها گرم بود و گفت می شه نقاشی منو ببینین ؟؟؟ 

خانوم معلم نقاشیشو دید و کلی تشویقش کرد و به بچه ها م نشون داد و گفت براش دست بزننن 

انصافا هم با اینکه خیلی سریع و در سه سوت کشیده بود حتی سوراخای روی درختا که توش جغد زندگی می کنه یا سپر ماشیناش رو هم کشیده بود در حالیکه خیلی از بچه های بزرگتر هنوز توی کشیدن خط افق مونده بودن و داشتن غر می زدن که نمی تونن خط بکشن پارسا خط افق .. خیابون خطهای وسط خیابون رو هم کشیده بود 

از تشویق شدن خیلی خوشش اومد و خانوم معلم بهش گفت که پشت صفحه هم یه نقاشی دیگه بکشه اونم تند تند یه دریا با کلی ماهی و یک کشتی با پرچم ایران و آسمون و هواپیما کشید و بازم تندی برد به خانوم معلم نشون داد اینقدر تند می کشید که نگو .. 

بازم خانوم معلم نقاشیشو گرفت بالا و همه براش دست زدن . بعد گفت از یکی از بچه ها مداد رنگی بگیره و نقاشیشو رنگ کنه ولی خوب می دونستم که پارسا ازین کار خوشش نمی اد گفت مامان بریم خونه رنگش کنیم .. 

و چون دیگه خسته شده بود بلند شدیم که بریم .. پارسا خیلی خوشحال بود و احساس شادی و اعتماد به نفس توی چشماش دیده می شد 

اخر کلاس با معلم نقاشی صحبت کردم اول از همه بهش گفتم که شما یادتون رفت از پارسا اسمش رو بپرسین چون خیلی منتظر بود اما ازین که تشویقش کردین خیلی خوشحال شد 

بعد نقاشیشو دوباره نشونشون دادم و گفت که خیلی خوبه که جزییات رو کشیده و اینکه نباید به اینجور بچه ها موضوع نقاشی داد و باید ازادشون گذاشت تا خلاقیتشون از بین نره 

خلاصه ما خوشحال و خندان از کلاس اومدیم بیرون و اولین حضور پارسا در یک کلاس و بین بچه های دیگه خیلی برامون خوب و شاد بود و قرار شد که اگر خدا بخواد از جلسه بعد هم توی کلاس شرکت کنه 

خودش با خوشحالی و هیجان جریان کلاس رو برای بابا که تمام این یکساعت رو توی ماشین منتظر ما بود تعریف کرد و شب هم به مامان بزرگش زنگ زد و بهشون گفت که مدرسه می ره و توی مدرسه چیکار کرده .. بعدم بعنوان جایزه رفتیم شهر کتاب و یکی دوتا کتاب و چیزای دیگه خریدیم 

من واقعا فکرشو نمی کردم که اینطور راحت بتونه با کلاس کنار بیاد در جلسه اول کما اینکه یه بچه 4 سال و خورده ای بود که یک ماهی بود می اومد با مامانش و هنوز روش نمی شد حرف بزنه 

خدا رو به خاطر همه این روزهای خوب شکر می کنیم و برای همه آرزوی روزهای شاد و خوب داریم 

پسندها (2)

نظرات (8)

مامان آریا
24 فروردین 93 12:56
پس بالاخره یافتی ؟ آفرین به پااااااااااااااااااااااااااااااارساااااااااااااااااااااااا و افرین به مامانش که خوب بلده پسرش رو مدیریت کنه افرین
مامان و بابا
پاسخ
آری یااااااااااااااااافتم .. حالا دنبال کلاس ورزشم برای پارسا دعا کن اینم بیابم
مریم
25 فروردین 93 22:34
این پست رو هم خوندم! گفتم بگم که خاموش نباشم و بسی غبطه خوردم و خوشا به حالت گفتم که عزمت رو جزم کردی!
مامان و بابا
پاسخ
به به قدم رنجه .. لال از دنیا نری خواهر غبطه چرا ما که در عزم کردن جزم با چند متر فاصله پشت سر شمائیم کاش اینجا بودی باهم می بردیمشون
مامان روشا
27 فروردین 93 9:38
مبارک باشه اولین روز کلاس آقا پارسا انشالله ورودش به دانشگاه و دکتری رو جشن بگیری نازی واقعا برام جالبه رفتارهاش چون من بچه ای مثل روشا داشتم که معرف حضورتون هست انشالله همیشه ایام به کام باشد
مامان و بابا
پاسخ
ممنونم زهرا جون . اره متضاد همن این دوتا بچه .. پارسا که خیلی از روشا و کارهاش خوشش میاد هر وقت توی خونه یک کاری رو نمی کنه براش تندی می گم اما روشا مثلا حتما شبا مسواک می زنه خلاصه عاشق داستانهای روشا و اریاس
مامان آریا
27 فروردین 93 14:04
انشاء اله پیدا کنی عزیزم ولی پارک هم ببری اندازه کافی بدو بدو میکنه خوبه لاغره ورزش بره لاغرتر نشه ؟
مامان و بابا
پاسخ
مریم جان راستش شهر ما پارک درست و حسابی نداره یک پارک کوچیک هست که محل تجمع معتادا و قرار دختر پسراس یک پارکم هست توی نوشهر که فقط وسیله بازیه و جای بدو بدو برای بچه نیست .. بعدم بچه ها وقتی باهم هستن به شوق میان و می دون و بازی می کنن تنهایی که بهشون حال نمی ده نه بابا لاغری که ربطی به ورزش نداره اتفاقا با ورزش اشتهاشون بیشتر هم می شه
نرگس
29 فروردین 93 9:32
پارسا تو خيلي ماهي كاشكي ميديدمت گل پسر
مامان و بابا
پاسخ
کاشکی مام تو رو ببینیم خاله نرگس
مامان فرشته ها
30 فروردین 93 11:06
مبارک باشه اولین کلاس آقا پارسا انشالله موفقیتهای بزرگترشو ببینی!
مامان و بابا
پاسخ
ممنونم مامان فرشته ها .. همچین برای فرشته های نازنین شما
رواق
31 فروردین 93 1:12
سلام. به به، مبارک باشه آقا پارسا کلاس قرآن و کلاس نقاشی و... خوش به حالت. "ان شاءالله" بهترین های الهی نصیبت بشه. پاینده باشی.
مامان و بابا
پاسخ
رواق جان شانس بد ما تا حالا هیچ کدوم تشکیل نشده ممنونم از دعای قشنگت
مامان پریناز
2 اردیبهشت 93 0:29
مبارکش باشه مدرسه رفتن!چه نقاشی دقیقی ایول به مامانش رفته منم مثل مامان روشا بیشتر عادت دارم که جایی میریم پریناز کلا منو یادش بره و بره سراغ بچه ها و حرف زدن های پشت سر هم و ...
مامان و بابا
پاسخ
من فهمیدم بیشتر دختر ها اینطورن الان و برعکسش پسرا چسبیدن به ماماناشون