پارساپارسا، تا این لحظه: 13 سال و 6 ماه و 20 روز سن داره

پارسا مرد کوچک

عکس عکس بازم عکس

برای دیدن عکسا تشریف ببرین ادامه مطلب .. نظر هم یادتون نره !!!! اینجا توی هواپیماس که داشتیم می رفتیم مشهد .. پسرم خیلی مودب و آقا و البته چهارزانو روی صندلیش نشست و تا اخر هم اصلا غر نزد و خیلی خیلی هم ذوق کرد که برامون غذا اوردن و از خوشحالی با اینکه سیر بود بیشتر غذاشو خورد .. اولین بار که رفتیم حرم پارسا خوابیده بود روی دوش بابابزرگش و توی حرم نزدیکای ضریح بیدار شد اینجا هم یه شبیه که پارسا روی فرشای توی صحن داره ماشین بازی می کنه .. قرار شد که یکی از دوستای خوب مشهدیمون رو ببینیم .. توی یه پارک باهم قرار گذاشتیم و اینجا هم پارسا در حال انتظار هست تا محمد صدرا و مامانش بیان اینم پارسا و محمد صدرا در حال خوردن...
7 خرداد 1392

معرفی کتاب

به نظرم اینکه کتابای خوبی که برای بچه هامون خریدیم بهم دیگه معرفی کنیم خیلی خیلی کار قشنگیه و باعث صرفه جویی در وقت و هزینه و .. می شه .. من خودم چندبار کتاب هایی که برای پارسا مفید بوده رو توی وبلاگش گذاشتم و از وبلاگ دوستای دیگه هم استفاده کردم و وقتی رفتم شهر کتاب می دونستم چی می خوام و مستقیم رفتم دنبال کتاب هایی که می خواستم همین طور معرفی بازی های که میتونه بچه های دو -سه ساله رو سرگرم کنه و یه فایده ای هم براشون داشته باشه خیلی خوبه و من سعی می مثل خیلی از دوستای دیگه کارایی رو که یادم می مونه بنویسم چون می دونم  که خیلی مامان ها هستن که توی دنیای وب می گردن دنبال بازی و سرگرمی هایی که بتونن با بچه هاشون انجام بدن و از لحظه ها...
7 خرداد 1392

کارواش

گفت مامان یه ظرف اب بده ماشینامو بشورم .. با کلی شرط وشروط که فقط ماشینا رو بشوری و جایی رو خیس نکنی یه ظرف با کمی اب بهش دادم چندتا ماشین کوچولو رو توی ابها هی فرو می کرد و بقول خودش می شستشون .. با صدای واااااااااااااااااااااااااااای بابا حواسم جمع شد که پسرک ماشینا رو گذاشته روی فرش هم اب ظرفو روشون خالی کرده پارسا چرا اینکارو کردی؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟ خوب اینم ماشین شستنه دیگه مامان .. !!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!! ----------------------------------------------------------------------------------- هفته پیش پارسا و باباش طی یک اقدام مردانه باهم رفتن کارواش و پارسا که به زور راضیش کرده بودیم بره خیلی راضی و خوشحال و با کلی...
1 خرداد 1392

به مناسبت 31 ماهه شدن

برای دیدن عکسا به ادامه مطلب برید عید همراه مامان بزرگ و بابا بزرگ رفتیم جنگل های اطراف ساری که واقعا نمی تونم بگم چقدر قشنگ بود . . رنگ سبز و تازه درختها که فقط توی این فصل اینرنگی هستن و بعد برگهاشون پررنگ تر می شه .. بچه که بودیم و حوصله مون سر می رفت مامانم چندتا بیسکوئیت و یه کاسه و گوشکوب می داد دستمون می گفت اینا رو بکوبین .. مام همچین با خوشحالی اینکار غیر مفید رو انجام مید ادیم که نگو .. بعد می گفت حالا اگر توش یکمی اب بریزین می شه سرلاک همونی که به محسن (دادشم ) می دیم .. مام اب می ریختیم توش و ذوق ذوقون می خوردیم .. واقعا هم مزه سرلاک می داد ها بابا مشغول اموزش پرتاب سنگ به پسرک !! مرد کوچیک مامان گفت مامان ...
25 ارديبهشت 1392

هنرمند مامان !

مسلما همه بچه ها استعداد های ذاتی فراوونی دارن که پدر و مادر ها باید اونها رو بشناسن و راحت از کنارش نگذرن .. پسرک دو سال و نیمه این خونه در ساختن برج های متقارن عجیب و غریب و نقاشی کشیدن مهارت فوق العاده ای نسبت به سنش داره که امیدوارم بتونم کمکش کنم تا ازشون استفاده کنه در اینده   تا میام از سازه های لگوئیش عکس بگیرم خرابشون می کنه این دوتا سالم مونده بودن ! لازم به ذکر است که اینها رو بدون هیچ کمک و راهنمایی می سازه اینجام اورد نشونم داد گفت مامان ببین مورچه کشیدم ! در حالی که ما هیچوقت براش مورچه نکشیده بودیم یه ماشالله بخونین واسه تمام بچه های گل دنیا که همیشه سالم باشن   ...
29 فروردين 1392

سلمونی بچه ها

قضیه سلمونی رفتن و جیغ و گریه ها و دست و پا زدن های پارسا و دعوای ما با اآقای سلمونی و نیمه کاره بیرون رفتن از سلمونی و ... رو قبلا نوشتم .. چندین ماه بود بعد از اون قضیه که دیگه سلمونی نرفته بودیم و هر از گاهی من یا مامانم (مامانی پارسا) توی خواب موهاشو ذره ذره کوتاه می کردیم اونم به چه مصیبتی .. تازه خیلی هم سخت بود چون همه جاش پر از مو می شد و هی هم سرشو تکون میداد و ارامشش هم در خواب از بین می رفت که کار درستی نبود موهاش تا روی گوش هاش بلند شده بود اما منو باباش تصمیم گرفته بودیم دیگه نبریمش سلمونی ! تا اینکه یکی از اقوام آقای همسر که ساری هستن و از احوالات سلمونی رفتن ما آگاه بودن خبر دادن که نزدیک منزلشون یک سلمونی مخصوص بچه ها باز ش...
28 فروردين 1392

پسر شجاع

ساعت دو نیمه شبه منو پارسا باهم بیدارم دارم ذره ذره کارهای بیشمار خونه رو می کنم  پارسا هم زیر دست و پام بازی می کنه .. مگس کشو میاره می گه مامان اگر سوسک یا پشه اومد اصلا نترس من برات می کشم اخه من پارسای شجاعم !! چشم مامان جان خیلی ممنون !
24 فروردين 1392

چندتا عکس

این چندتا عکس در ادامه پست قبلی هست که وقت نشده بود بذارم : بازی با رنگ انگشتی توی حمام منتظر برای تولد بابا دیگه تدارکات طول کشید پارساخان هم حوصله اش سر رفت !! این ماشین رو هم که خودش کشیده نقاش کوچولوی من .. خوشحالم که استعداد نقاشیش به باباش نرفته !! جدیدا خیلی توی نقاشی هاش بیشتر به جزییات دقت می کنه مثلا برای ادمش سوراخ دماغ هم می کشه و یه چیزای دیگه که سانسوریه !!! ما شاالله و لا قوة اله بالله العلی العظیم ...
23 اسفند 1391

29 ماهه که پسرک این خونه ای

ماه ها تند و تند می گذرن .. بزرگتر می شی و عاقل تر .. گاهی بهانه گیر و بداخلاق می شی و گاهی شیطون و شاد .. گاهی مدت ها خودت با حوصله با اسباب بازی هات بازی می کنی و گاهی هم حوصله ات اازشون سر می ره و نگاهشون نمی کنی و همش می گی مامان یه چیزی بده یه چیزی بده دیگه کلمه ها رو اشتباه نمی گی و مثل آدم بزرگ ها حرف می زنی .. وقتی منو بابا داریم حرف می زنیم تو هم دوست داری مثل یک ادم بزرگ توی بحث شرکت کنی و چیزی برای گفتن داشته باشی .. مثل بابا میری کشیک می ری ویزیت اونم روزی چند بار و پول میاری خونه میگی مامان ازم بپرس چه خبر بوده و چندتا مریض داشتی؟.. قدت بلند شده اما وزنت تغییر نمی کنه و خیلی لاغر شدی . این لاغریت کلی منو بابا رو نگران کرده اما...
21 اسفند 1391